پزشكي در لباس حقيقت
پزشكي در لباس حقيقت
گفتگو با رباب دانازاده، همكار و آشناي خانوادگي شهيدپاک نژاد
درآمد
سركار خانم دانازاده، با خاطره اي از دكتر پاك نژاد صحبت را شروع كنيد؟
مي گويند: شنيدن كي بود مانند ديدن؟ اگر مردم خصوصيات وخوبيهاي دكتر را شنيده اند، من به چشم خودم ديده ام.
همسر شما در زمان بيماري در تهران بستري بود؟
بعد، كه دكتر درس و دوره هايش تمام شد، به يزد آمد و من را هم در بيمارستان استخدام كرد. و من به اداره كار رفتم و استخدام شدم. بعد هم دكتر به درمانگاه شماره يك رفت و من هم در دفتر مشغول كار شدم، ولي هميشه در كنار ايشان بودم وقتي هم كه دكتر به تهران رفت و از صبيه سرلشكركني خواستگاري كرد، مادر آقاي دكتر كه از خانواده محترم مدرس بود، به همراه من و خانواده دستمالچي به تهران براي عروسي رفتيم و چند روز مانديم، بعد هم برگشتيم.
هنگامي كه به يزد برگشتيم، همسر دكتر تنها بود، به من تلفن مي زد و گفت: پيش من بيا. من هم اگر در مطب كاري نداشتم نزد ايشان مي رفتم و در كنار همسر دكتر به ايشان كمك مي كردم.
خانم دانازاده از دوران همكاري تان در بيمارستان اميرالمومنين بفرماييد؟
اولين مطب دكتر بعد از اينكه از تهران آمد در فهادان بود بعد به حظيره رفت كه خانه سرهنگ توفيق را خريد و تالار آنجا را مطب كرد و هميشه در بطن انقلاب بود. نماز سه وقت را به مسجد مي رفت و در كنار آقاي صدوقي بود. مطب دكتر در فهادان اجاره اي بود كه پسر مستأجرشان به نام شعبان، ويزيتور و آمپول زن بود.
ظاهراً اوضاع اقتصادي پدر دكتر مناسب بوده كه مي توانسته است بچه ها را براي تحصيل به تهران بفرستد.
دكتر مطب خود را بعد از فهادان به حظيره بردند؟
بعد، دكتر از بيمارستان اميرالمومنين(ع) به درمانگاه شماره يك رفتند و در آنجا رئيس و پزشك درمانگاه بودند. البته سمتهاي ايشان زياد بود ولي اين سمتها براي دكتر كوچك بودند، ايده ايشان انقلاب بود.
خانم دانازاده، از قبل ازدواج دكتر بفرماييد؟
از خاطرات دوران مطب و درمانگاه بفرماييد؟
يك روز، كودكي سرخك گرفته و حالش خيلي بد بود، در بيمارستان آمپول نداشتيم كه به آن كودك تزريق كنيم. پدر بچه كه عصباني شده بود شروع كرد به فحش دادن و ناسزا گفتن كه اين چه بيمارستاني است كه دارو ندارد. دكتر هم گفت بله راست مي گوييد هر چه دلتان مي خواهد به من بگوييد.
بعد، آقاي سيدمهدي را دنبال دارو فرستاد. آقا سيدمهدي كه دربان ونگهبان درمانگاه بود، به داروخانه رازي رفت و داروها را آورد به بچه دادند و او حالش خوب شد.
بيشتر كارگرها پيش دكتر مي آمدند وخود را درمان مي كردند. آن زمان، مزد كارگرها روزي 2 تومان بود. دكتر به آنها كمك و آنها را راهنمايي مي كرد.
دكتر مهربان، عالم و انساني بزرگ بود. اعلاميه ها را توي زير زمين منزل مرحوم دكتر نظام الدين چاپ مي كرد. مرحوم فخرالدين حجازي متنش را مي گفت و دكتر نظام الدين چاپ مي كرد، من هم اعلاميه ها را مي بردم به دوستانشان مي دادم و آنها اعلاميه ها را پخش مي كردند.
البته دكتر هر كسي را محرم كارهاي خود نمي دانست و كارهايش را پيش همه بازگو نمي كرد، ولي به من اطمينان داشت ومن هم رازدار و محرم ايشان بودم و در جريان فعاليتهاي سياسي، با ايشان همكاري مي كردم و در پخش اعلاميه ها فعال بودم.
از ماجراي ترور نافرجام دكتر، چه چيزهايي در خاطرتان مانده است؟
بعضي وقت ها در مطب، دكتر هم مريض مي ديدند و هم دوستانشان مي آمدند و با هم جلسه سياسي مي گذاشتند.آقاي راشد مي آمدند و صحبتهاي سياسي مي كردند.
البته دكتر، هميشه دوست داشت شهيد شود. يكبار هم افراد ساواك ريختند و او را كتك زدند و كتفش آسيب ديد.
آيا دكتر، سراغ مجروحان و زخمي ها مي رفتند؟
در خصوص فعاليت هاي دكتر، هنگام گير افتادن برو بچه هاي انقلابي در يزد بگوييد.
البته دكتر همه اين كارها را با موفقيت شهيد صدوقي انجام مي داد.
خانم دانازاده، بعد از پيروزي انقلاب كه دكتر وكيل مجلس شد، آقاي راشد،آقاي مهرپور و شهيد منتظرقائم كانديداهاي يزد بودند. از فعاليتهاي آن زمان مطلبي داريد؟
از مسافرتهاي دكتر بفرماييد؟
يكي از پسران دكتر كه سيدهادي نام داشت دچار بيماري صرع بود كه دكتر او را براي معالجه به خارج از كشور برد.
دكتر به زرتشتيها و يهوديها هم كمك مي كرد. روزهاي شنبه به مسجد يهوديها مي رفت و چراغ را براي آنها روشن مي كرد. چون يهوديها روزهاي شنبه آتش روشن نمي كردند، به همين خاطر دكتر، هرجا كه بود خانه پدرش يا مطب با ماشين مي رفت و چراغ روشن مي كرد.
دكتر بيمار زرتشتي هم داشت؟
در مورد مبارزات دكتربا بهائيت بفرماييد.
آن زمان دو تا از بچه هاي بهائي درمانگاه با صحبتهاي دكتر مسلمان شدند و حرفهاي ايشان را پذيرفتند. البته يك نفر بود كه اسمش خاطرم نيست و در بانك صادرات كار مي كرد و از دوستان دكتر بود و ايشان او را مي فرستاد تا با آنها در مورد اسلام صحبت كند.
دكتر در مجالس ديگر هم شركت مي كرد و نشست هاي قرآني هم انجام مي داد. سخنراني و جلسه وتفسير قرآن هم برگزار مي كرد، مثلاً در مدرسه رسوليان سخنراني مي کرد.
دكتر هميشه مي گفت: دلم مي خواهد شهيد بشوم. من مي گفتم: اين چه حرفي است كه مي زنيد و ايشان مي گفت: نمي دانيد شهادت چه لذتي دارد.
در مورد خانواده پدري دكتر بفرماييد؟
دكتر اطلاعيه ها و نوشته هاي انقلاب را به محل كار هم مي آورد؟
دكتر ابتدا معلم مدرسه اسلامي بود، بعد به مشهد رفت،بعد هم به تهران كه پيش حاج عباس ريسماني مشغول به كار شد. حاج عباس مرد بسيارخوبي بود. پدر دكتر هم در كاروانسراي خواجه پيش حاج برخوردار كار مي كرد. دكتر، سربازي نرفته بود و زماني كه براي وكالت رفت، مطب تعطيل شد و مطب دكتر هنوز همانطور هست. با آنكه امروز آن ساختمان به خرابه اي تبديل شده، وليآن را به عنوان يادبودي از شهيد پاك نژاد نگه داشته اند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}